فلسفه هنر اسلامي
دکتر بتسابه مهدوی
هر جا زيبايي هست ، نوعي کمال در آن جاست
فلسفه هنر اسلامي و تبيين زواياي آن کاري نيست که از عهده هر کسي برآيد که «هزار نکته باريک تر زمو اينجاست...»
در فلسفه هنر دو کليد واژه داريم: هنر و زيبايي.
برخي مفاهيم در عرف عام يا اصطلاح خاص علمي، داراي مؤلفهها و عناصر خود هستند و از لحاظ سعه و ضيق، حدود خاصي را ميطلبند، و مفاهيمي نيز مشابه آنها هستند که با دقّت ميتوان فهميد که دستکم در مقام کاربرد با آنها تفاوتهايي دارند؛ مثلاً لفظ «زيبايي»، «حُسن» و «جمال».
ممکن است به کار بردن لفظ «زيبايي» يا معادلهاي آن در زبانهاي ديگر، در جايي از نظر عرف، مجاز محسوب شود. مثلاً در عربي، «حُسن» زمينه توسعه بيشتري دارد تا «جمال».
اگر بگوييم «اخلاق جميل» يا «اخلاق زيبا»؛ به لحاظ ادبي، تعبيري مجازي و شاعرانه تلقي ميشود؛ درحالي که «اخلاق خوب» از نظر ادبي، تعبيري مجازي نيست.
يک شيوه بحث اين است که اين مفاهيم را در فضاي محاوره خود تعريف کنيم و تعريفشان را از عرف عام يا عرف خاصي که مربوط به آن اصطلاح است بگيريم و سپس درباره مصاديق آنها بحث کنيم که گاهي اين بحث جنبه علمي و فلسفي پيدا ميکند.
اين شيوه بحث که خيلي از اصحاب بحث دنبال کردهاند، کاستيهايي دارد:
اول آن که تصور ميشود آن مفهوم خاص با سعه و ضيق معين، ماهيتي حقيقي است که بايد آن را شناخت و مثلاً آن را با جنس و فصل تعريف کرد و براي تعيين جنس و فصل آن و تمييز دادن آن از مفاهيم مشابه، دچار مشکلاتي ميشوند.
علت اين مشکلات اين است که اين مفاهيم عرفي تابع قراردادهاي لغوي و عرفي هستند و چه بسا سعه و ضيق آنها با حقايق عيني آنها تطابق نداشته باشد.
دوم آنکه اين مفاهيم از لحاظ لغات مختلف مساوي نيستند و گاهي مفهومي که مرادف آن در زبان ديگر تلقي ميشود، اوسع يا اضيق است.
در فارسي واژه «هنر» معناي عامي دارد که تقريباً به معناي مهارت است و درباره حرفهها و صنايع به کار ميرود.
روح معناي مهارت اين است که فاعلِ داراي اراده، حرکاتي منظم و هدف دار را در نظر گرفته ، تلاش کند آن را با سرعت ، دقت و کمال بيشتر در وقت کمتر انجام دهد و نتيجه بهتر بگيرد و به اين ترتيب، توانايي و ملکه آن را پيدا کند.
پس هنر عبارت است از مهارت بر انجام دادن کار يا ساختن چيزي که لازمه آن ، سرعت عمل و پيمودن راه نزديک تر و کمتر بودن ريخت وپاش و پِرت است.
يک آماتور ميتواند چيزي از چوب بسازد، اما هنرمند آن را طوري ميسازد که پِرتش کم است. به تعبير ديگر، هنر استفاده بهينه از مواد است.
البته مهارت دو کاربرد شبيه مصدر و اسم مصدر، يا کار و ملکه دارد. به همين ترتيب، هنر گاه از روي مسامحه به متعلقات کار هنرمند هم اطلاق ميشود، مثلاً وقتي ميگوييم يک تابلوي نقاشي، يک هنر زيباست، در واقع اين جا هنر به منزله اسم مصدر و حاصل فعل به کار رفته است.
هنر به اين معنا دو عنصر اصلي دارد: شناخت و توان.
شناخت با آموزش دادن حاصل ميشود، ولي توان و ملکه غالباً از راه تمرين و عمل به دست ميآيد.
به طور کلي ميتوان مهارتها را به دو دسته تقسيم کرد:
يک دسته مهارتهايي که نيازهاي زيباشناسي انسان را تأمين ميکند و به نام «هنرهاي زيبا» ناميده ميشود و دسته ديگر، ساير مهارتهايي که مربوط به ديگر نيازهاي انسانهاست، مانند نياز به خوراک، پوشاک و مسکن.
پس «هنرهاي زيبا» نوعي از هنر به معناي عام است و فصل مميز آن، ويژگي هدف و نتيجه آن است و عبارت است از اين که براي اين انجام ميشوند که احساس فطري و غريزي زيباپسندي انسان را ارضا کنند و در نتيجه احساس مطلوبي در انسان به وجود آورند؛ بر خلاف هنرهاي ديگر که اصالتاً براي اغراضي ديگر، مانند کسب درآمد و رفع نيازهاي طبيعي ديگر انجام ميشوند.
پس مفهوم هنر به طور کلي مشتمل بر مفهوم زيبايي نيست، بلکه در بعضي از اقسام آن ـ به لحاظ متعلق هنر ـ با زيبايي ارتباط پيدا ميکند و بنابراين اگر فلسفهاي به نام «فلسفه هنر» به طور مطلق وجود داشته باشد، ذاتاً ارتباطي با زيبايي نخواهد داشت و به عبارت ديگر «فلسفه الجمال» با «فلسفه هنر» مساوي نخواهد بود و بحث درباره حقيقت زيبايي و منشأ آن به «فلسفه زيباييشناسي» مربوط است.
يک قسم از زيبايي، زيباييهايي است که انسان ميآفريند و معمولاً ايجاد اوصافي روي مواد جسماني است. در اينجاست که بحث فلسفه زيبايي با هنر ارتباط پيدا ميکند؛ زيرا مهارت در ايجاد اين اوصاف، همان هنر است.
يک شيوه بحث درباره مفاهيم عرفي و اصطلاحي اين است که تعريف آن را از عرف عام يا خاص بگيريم و سپس درباره مصاديقي که ذيل آن تعريف قرار ميگيرند، بحث کنيم؛ اما شيوهاي که ما ترجيح داديم، اين است که پس از شناسايي مفهوم عرفي و لغوي ، تأمل خود را در مصاديق و تحليل عقلاني آنها متمرکز کنيم و در بند قيود و شرايط قراردادي الفاظ نباشيم.
بر اين اساس، «زيبايي» تعريفي عرفي دارد که ميتوان آن را کاربرد خاص زيبايي ناميد و تعريفي دارد که با تأمل و تحليل عقلاني مصاديق زيبايي به دست ميآيد و در بند قيود و اطلاقات عرفي و تفاوت آن با واژههاي مشابه نيست و آن کاربرد عام «زيبايي» است.
کاربرد خاص زيبايي در مورد چيزها يا رفتارهايي است که شخص از «ديدن» آنها لذّت ميبرد، اما در کاربرد عام، اين لذّت ممکن است لذّتي ديدني باشد که از راه ديدن حاصل ميشود يا لذّت محسوس ديگر که از راه شنيدن يا ساير حواس حاصل ميشود، يا لذّتي خيالي که از راه تخيّل حاصل ميشود يا لذّتي عقلي که از راه درک معاني به دست ميآيد يا لذّتي عارفانه باشد که حاصل شهود برخي حقايق براي اهل معرفت است.
پس ممکن است زيبابي را از مبصرات به همه محسوسات و از آنها به متخيلات و از آنها به معقولات و امور ماوراي مادي توسعه بدهيم که در اين صورت، کاربرد عام زيبايي حاصل ميشود.
زيبايي معقول يا ماوراي مادي، در واقع به مرتبه وجود و کمال وجودي شيء برميگردد و در نتيجه، مفهوم جمال با مفهوم کمال تلاقي يا اتحاد پيدا ميکند. بدين ترتيب، با تعميم در معناي زيبايي، زيباترين موجودات خداست؛ زيرا که کاملترين موجود است.
«زيبايي» مفهومي کشدار است و مراتبي دارد. گاه مقصود از زيبايي آن است که چشم وقتي ببيند خوشش ميآيد؛ اما گاه به صداي زيبا هم توسعه داده ميشود و بعد کمکم به ساير حواس. گرچه درباره بو ميگوييم بوي خوشي دارد و لفظ «زيبا» را کمتر به کار ميبريم، ولي در واقع، همان مفهوم است که توسعه پيدا ميکند.
سپس از لذّت محسوس به لذّتهاي خيالي توسعه داده ميشود؛ مثلاً ميگوييم ترکيب شعري يا تشبيه زيبايي است؛ تصوّر اين معنا که چيزي به چيزي ديگر تشبيه ميشود، زيبايي خاصي دارد.
بعد به مفاهيم و از مفاهيم به امور ماوراي مادّي توسعه داده ميشود. اين تفاوت در اصطلاح، به معناي اختلاف ماهيت نيست و به بحثهاي لفظي و اصطلاحي باز ميگردد.
پس با شيوهاي که انتخاب کرديم، بعد از آن که مصاديق زيبايي را بررسي کرديم و مفهوم عرفي و لغوي آن را به دست آورديم، سعي کرديم حقيقتي را بشناسيم که از نظر عقلي بايد ملاک صدق اين مفهوم تلقي شود، هرچند سعه و ضيق آن با استعمالات عرفي وفق ندهد و بر اين اساس ميتوانيم زيبايي را به اين صورت تعريف کنيم: «زيبايي وصفي است در موجودات که درک آن موجب لذّت براي درککننده باشد.»
اين تعريف خيلي وسيعتر از مفهوم عرفي زيبايي است و ميتواند مصاديق عقلاني و ماوراي طبيعي داشته باشد و حتي ميتواند مُدرِک آن، خود موصوف باشد و هيچ گونه کثرتي بين ذات و صفت، و مُدرِک و مُدرَک وجود نداشته باشد، مانند جمالي که به خداي متعال نسبت داده ميشود که خودش در مقام ذاتش آن را درک ميکند.
پس زيبايي به معناي عام که از تحليل مصاديق آن به دست ميآيد، عبارت است از: تحقق چيزي يا کاري به گونهاي که در اثر ارتباط با آن، لذّتي براي انسان يا هر موجود ذيشعور ديگر پديد آيد.
با توجه به تعريف لذّت ـ که عبارت است از درک ملايم ـ در مقابل الم ـ که مساوي با درک منافر است ـ و با اضافه کردن اين مطلب که بازگشت ملايمت با ذات مدرِک، به سنخيت و کمال است، ميتوان نتيجه گرفت که حقيقت جمال همان کمال وجود است.
از اين نظر که ملايمت آن با ذات مدرِک لحاظ شود؛ يعني جمال همان کمال مدرَک يا کمال درک شدني و لذّتبخش است.
تقريباً در همه فلسفههاي جمال بر اين تأکيد کردهاند که «تناسب»، ملاک زيبايي يا دست کم يکي از عناصر و ملاکهاي زيبايي است، اما اگر چيزي بسيط باشد، چگونه ميتواند تناسب و زيبايي داشته باشد؟
با مفهوم توسعه يافته زيبايي، امر بسيط هم ميتواند زيبا باشد. در واقع، تناسب يکي از عناصر زيبايي در مرکّبات است، اما در بسائط، اين تناسب به ملايمت با ادراک انسان باز برميگردد که بازگشتش به کمال وجود است.
اينکه هنرهاي زيبا تنها به صورت و قالب مربوطاند يا با محتوا هم ارتباط دارند، مربوط به اين است که مفهوم «زيبايي» را چه اندازه توسعه بدهيم.
اگر زيبايي را به زيبايي معقول هم تعميم بدهيم، محتواي کار هم متصف به زيبايي ميشود و زيبايي منحصر در شکل کار که تنها به بعد حسي آن مربوط ميشود نخواهد بود.
طبق اين تحليل، محتواهايي که موجب کمال نفس ميشود، متصف به جمال ميگردد و متعَلَّق هنرهاي زيبا واقع ميشود، يعني مستقيماً در حوزه زيباشناسي قرار ميگيرد، اما اگر زيبايي را به محسوسات و حداکثر متخيّلات اختصاص داديم، به عنوان اولي به محتوا تعلق نميگيرد، بلکه براي اتصاف زيبايي به ارزشهاي مثبت ـ که عنواني ثانوي است ـ بايد محتواي آن را هم در نظر گرفت.
پس شعري که از نظر فنون ادبي زيباست يا آهنگ گوشنوازي دارد، اگر محتواي مفيدي هم داشته باشد، طبق معناي اول ـ که زيبايي به معقولات هم تعميم داده شد ـ بر زيبايي آن افزوده ميشود و طبق معناي دوم ـ که زيبايي به محسوسات و متخيّلات اختصاص داده شد ـ فقط بر ارزش آن افزوده ميشود و طبعاً به صورت مسامحه ميتوان محتوا را هم در ارزشيابي هنرها دخالت داد.
اين نوع تفکيک صورت و محتوا، در مباحث فقهي کارآيي دارد. مثلاً قدر متيقن از غناي حرام آن است که محتواي غنا، مضمون باطلي باشد.
برخي از فقها گفتهاند آنچه از اشعار غنا يا کسب مغني که حرام است، نه به جهت آن است که زيباست و زيبا ميخواند، بلکه به خاطر اين است که مطلب و محتوايش محرک است و مانند آن.
بنا بر آنچه گفتيم، هنر از سنخ رفتار است و امري عيني است؛ اما آنچه درباره عيني بودن يا نبودن هنرهاي زيبا بايد بحث شود، درباره عنصر زيبايي آن است.
زيبايي نسبي است، بدين معنا که چيزي ممکن است براي حيواني زيبا باشد، اما براي انسان يا حيواني ديگر زيبا نباشد.
مادر کلاغ به بچهاش ميگويد: قربان دست و پاي بلوريات بروم! وقتي ميگوييم چيزي براي کسي زيباست، يعني ادراک او و احساس نياز او را به زيبايي ارضا ميکند؛ اما خودش في حد نفسه نه زيباست نه نازيبا.
حتي اگر خدا يا مدرکي ديگر وجود او را درک نميکرد، نميگفتيم زيباست. ميتوانيم بگوييم چيزي زيباست به اين معنا که ويژگيهايي دارد که به موجب آنها، شأنيت آن را دارد که براي مدرکي که آن را درک کند زيبا باشد؛ اما باز هم زيبايي را نسبت به مدرکي سنجيدهايم، هرچند مدرک بالفعل نباشد.
مثلاً وقتي ميگوييم «گل زيباست، چه کسي آن را درک کند يا نه»، از آن جهت ميگوييم زيباست که کمالي دارد که درککردني و لذّتبخش است.
درباره هنرهاي زيبا، بحثهاي ارزش شناختي نيز وجود دارد: آيا هر هنري خوب و ارزشمند است يا هنر داراي ارزش منفي هم داريم؟
آيا هر شيء يا رفتار زيبا و ارتباط با آن و التذاذ از آن ارزشمند است يا از برخي امور زيبا بايد اجتناب کرد؟
ملاک ارزش در هنرهاي زيبا چيست؟
گفتيم زيبايي چيزي است که منشأ لذّت ميشود و لذّت ادراک ملايم است و ملايمت به کمال باز ميگردد.
پس هر جا زيبايي باشد نوعي کمال وجود دارد. در نتيجه، اگر انسان در چيزي زيبايي ايجاد کند، معنايش اين است که در آن کمالي را به وجود ميآورد.
از سوي ديگر، ميدانيم که کمالْ مطلوب بالذات است و ملاک ارزش نيز مطلوبيت است. پس ميتوان گفت: هر هنري ارزشي را ميآفريند. اين خيلي مطلب مهمي است و من جايي نديدهام که آن را طرح کرده باشند.
چون اين عالم عالم تزاحم است ممکن است، کمال چيزي با کمال موجودي ديگر تزاحم داشته باشد و حتي بر نابودي يا ايجاد نقصي در آن متوقف باشد.
پس ارزشي که ناشي از کمال ميشود، نسبي خواهد بود و ممکن است وصفي براي چيزي کمال و موجب ارزش باشد و براي چيزي ديگر موجب نقص باشد و از اين جهت نسبيت به زيبايي راه پيدا ميکند.
نکته دقيقتر آنکه ممکن است موجودي داراي ابعاد مختلفي باشد و بين کمالات ابعادش تزاحم وجود داشته باشد و کمالِ يک بعد، متوقف بر کاستي کمالات بعدي ديگر باشد.
در اين جا، هم نسبت دادن کمال به آن موجود، نسبي ميشود و هم ارزشي که به هنرِ مربوط داده ميشود، تفاوت ميکند.
مثال روشن آن اين است که ممکن است يک نوع موسيقي موجب لذّت شنيداري بشود، ولي با کمال عقلاني و الهي انسان تزاحم داشته باشد، چنان که نظيرش در خوردنيها و آشاميدنيها ملاحظه ميشود.
به عبارت ديگر، ساحتهاي وجود انسان در عرض هم نيستند و بعضي در خدمت بعض ديگر و وسيله و ابزار براي ديگري هستند، همان طور که کل بدن ابزاري است براي تکامل روح.
پس اگر تزاحمي بين لذات روحي و بدني پيدا شد، بايد اصالت را به لذات روحي بدهيم و اگر در مواردي فرض بشود که لذّتها همعرض باشند، بايد برآيند آنها را در نظر گرفت و آن را ملاک زيبايي قرار داد.
لذّت تا آنجا که مربوط به شئون فطري انسان است و کمال واقعي را براي انسان ايجاد ميکند، مطلوب است؛ پس زيبايي واقعي آن است که لذّت فطري ايجاد ميکند و لذّت فطري در اثر کمال واقعي حاصل ميشود، اما هر لذّتي اينطور نيست و گاهي پيدايش لذّتها در اثر انس و عادت است؛ مثل لذّتي که بعضي افراد از فيلمهاي خشن و وحشتناک ميبرند يا لذّتي که بعضي از دود سيگار ميبرند.
اين گونه لذّتها نشانه کمال نيست. در نتيجه، ما زيبايي کاذب هم داريم و آن در جايي است که براي کسي در اثر انحرافات، لذّت کاذب پيدا شود.
در روانشناسي جديد، بحثي مطرح شده و خيلي طرفدار پيدا کرده است و آن اينکه ميگويند: تجربه ثابت کرده که بعضي انسانها ذاتاً همجنسگرا هستند و لذّتشان از همجنس بيشتر از جنس مخالف است و اين را توجيهي قرار دادهاند براي فلسفه همجنسگرايي و حتي در ميان روانشناسان و مشاوران ايراني هم اين مسئله راه پيدا کرده است؛ به کساني که به مشاورينشان مراجعه ميکنند، گاهي ميگويند: احساس گناه نکنيد؛ اين يک ويژگي وراثتي است و بعضي اشخاص ذاتاً اين طورند.
جوابش اين است که اين لذّتها انحرافي است و بايد عواملش را پيدا کرد.
هنرمند هرچه ميآفريند، بسيط نيست.
وقتي ميگوييم هنرمند اثري را ميآفريند؛ يعني با قوه متخيله ترکيبي را ميآفريند که اجزايي دارد؛ تناسبي بين اجزايي لحاظ ميکند که قبلاً آن اجزا را درک کرده است.