جستجو در مقالات
مقالات
سهراب ، شعر، نقاشی

سهراب ، شعر، نقاشی

سهراب، شعر، نقاشی

دکتر بتسابه مهدوی

 

گاه گاهی سپهری خود در شعرهايش به تابلوهايش اشاره می کند و به اين ترتيب هيچ گاه در دنيای شاعری آن چنان غرق نمی شود که نقاش بودنش را فراموش کند. شايد خالصانه ترين اعتراف سپهری به هنر نقاشی اش همان چند خطی باشد که در «شعر صدای پای آب» و در معرفی خود نگاشته است

 

اهل کاشانم

پيشه ام نقاشی است

گاهگاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما

تا به آواز شقايق که در آن زندانی است

دل تنهاييتان تازه شود

چه خيالی،چه خيالی،...می دانم

پرده ام بی جان است

خوب می دانم ،حوض نقاشی من بی ماهی است

 

سپهری از جمله نادر ترين کسانی بود که توانست با موفقيت در دو زمينه نقاشی و شعر به خلق آثار بپردازد. نقاشی نبود که برحسب تفنن شعر هم بگويد. شاعری نبود که گه گاه هوس کند قلم مو به دست بگيرد شعر او و نقاشی او هر دو جدی و برخوردار از والاترين ويژگی های هنری بود.

بدرستي که اين واقعيت همان دليل بی همتايی هنر سپهری است و يادآور اين حقيقت که شعر و نقاشی که از يک ذهن و دل مشترک می جوشند به ناچار شباهت هايی هم خواهند داشت. شباهت هايی که هر کدام در پس خصوصيات يک هنر به ظاهر متفاوت پنهانند

و حال آيا هنرها ازهم سوايند؟

 

در شبی تاريک

که صدايی با صدايی در نمی آميخت

و کسی کس را نمی ديد از ره نزديک

يک نفر از صخره های کوه بالا رفت

و به ناخن های خون آلود

روی سنگی کند نقشی را و از آن پس نديدش هيچ کس ديگر

شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشيد و روی صخره ها خشکيد

از ميان برده است طوفان نقش هايی را

که به جا ماند از کف پايش

گر نشان از هر که پرسی باز

بر نخواهد آمد آوايش

@Artaesthetics           

آن شب

هيچ کس از ره نمی آمد

تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود

کوه: سنگين، سرگران، خون سرد

باد آمد، ولی خاموش

ابر پر می زد، ولی آرام

ليک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز

رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز

رعد غريد

کوه را لرزاند

برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه

پيکر نقشی که بايد جاودان می ماند

 

امشب

باد و باران هر دو می کوبند

باد خواهد بر کند از جای سنگی را

و باران هم

خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شويد

هر دو می کوشند

می خروشند

ليک سنگ بی محابا در ستيغ کوه

مانده بر جا استوار، انگار با زنجير پولادين

سال ها آن را نفرسوده است

کوشش هر چيز بيهوده است

کوه اگر بر خويشن پيچد

سنگ بر جا همچنان خون سرد می ماند

و نمی فرسايد آن نقشی که رويش کند در يک فرصت باريک

يک نفر کز صخره های کوه بالا رفت

در شبی تاريک

***

@Artaesthetics           

بايد متذکر شد سپهری شاعری بود که علاوه بر طبع شعری از مزيت ديگری هم بهره می گرفت.

نقاش بودنش وی را در آفرينش ماندگارترين تصاوير کلامی ياری می رساند تا بدآنجا که بسياری آثار وی را شعر نقاشی و خودش را نقاش شعر و شاعر رنگ ناميده اند. خيلی وقت ها به هنگام خواندن سروده های سپهری به نظر می رسد که شاعر با شعرهايش نقاشی می کند و خواننده را در برابر تابلوی تمام قدی به وسعت زندگی فرار می دهد.

از آن دسته از شعرها می توان به شعر «نقش» اشاره کرد که خط به خط آن را می توان فهميد، می توان ديد و با گوش دل شنيد. تصويری که با خواندن اين شعر در ذهن نقش می بندد کامل و بی نقص است و همچون يک تابلوی نقاشی، کوهی و صخره ای و آدمی را تصوير می کند بی مانند در عرصه ی کلام. آن قدر واقعی که می توان چشم ها را بست و چون فيلمی سراسر اتفاقات را با جزئيات خاص خود مرور کرد.

 

***

چه گذشت؟

زنبوري پر زد

در پهنه

وهم. و اين سو، آن سو، جوياي گلي

جوياي گلي، آري، بي ساقه گلي در پهنه خواب

...نوشابه آن

اندوه. اندوه نگاه: بيداري چشم، بي برگي دست

ني. سبدي مي كن، سفري در باغ

بازآمده ام بسيار، وره آوردم: تيناب تهي

سفري ديگر، اي دوست، و به باغي ديگر

بدرود

بدرود، و به همراهت نيروي هراس

***

@Artaesthetics           

یکی از معماهای نقاشی سپهری خالی بودن پرده های او از نقش و نگار آدمی و موجودات زنده است.

او هیچ گاه طرحی از یک انسان نکشید- به جز طرحی از یک فضانورد که به منظور تبلیغات برای بانکی که در استخدامش بود کشید- انسان هایی که او را احاطه کرده بودند و مطمئناً نمی توانست حضورشان را انکار کند.

اما شاید همین انسان ها بودند که او را به تنهایی و دوری از جامعه می کشاندند، بطوری که وی از هر فرصتی استفاده می کرد تا به دامان طبیعت فرار کند. در شعر و نقاشی هم همین طور بود و طبیعت پاک و آرام که با روح سپهری هماهنگی عجیبی داشت تنها ملجاُ وی در خستگی ها و سختی های زندگی با انسان ها بود.

او در دنیایی زندگی می کند که انسان ها را راهی در آن نیست ولیکن او کسی را از خود نمی راند بلکه راه ورود به این دنیا را برای همه ی آدمیان شرح می دهد و در شعر«فراتر» انسان هم دوره ای خود را خطاب قرار می دهد و می سراید

 

تو در راهی

من رسیده ام

 

اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل

میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ

 

نقاشی سپهری طوری نیست که با یک نگاه بتوان آن را فهمید و به تحسین نقاش چیره دستش پرداخت. نقاشی های سپهری همچون شعرهایش به سبکی نو و متفاوت از دیگران به نظر می آیند. ولی چیزی که اهمیت دارد این است که شعر و نقاشی او در هماهنگی کامل با یکدیگر می باشند، در نو بودن سبک، در فکر و احساس خالق اثر و در موضوع دقیقاً تطابقی یک به یک به چشم می خورد.

البته باید در نظر داشت که امکانات کلام برای مفاهیم مورد نظر سپهری از امکانات تصویر بیشتر است، بنابراین گستره ی موضوعات مطرح شده در سروده های وی از مختصری که در پرده هایش آورده است بیشتر می باشد

 

آسمان، آبي‌تر

آب آبي‌تر

من در ايوانم، رعنا سر حوض

 

رخت مي‌شويد رعنا

برگ‌ها مي‌ريزد

مادرم صبحي مي‌گفت: موسم دلگيري است

من به او گفتم: زندگاني سيبي است، گاز بايد زد با پوست

@Artaesthetics           

زن همسايه در پنجره‌اش، تور مي‌بافد، مي‌خواند

من "ودا" مي‌خوانم، گاهي نيز

طرح مي‌ريزم سنگي، مرغي، ابري

 

آفتابي يكدست

سارها آمده‌اند

تازه لادن‌ها پيدا شده‌اند

من اناري را، مي‌كنم دانه، به دل مي‌گويم

خوب بود اين مردم، دانه‌هاي دلشان پيدا بود

مي‌پرد در چشمم آب انار: اشك مي‌ريزم

مادرم مي‌خندد

رعنا هم

 

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را

گاه زخمی که به پاداشته ام

زیروبم های زمین را به من اموخته است

گاه در بستر بیماری من

حجم گل چندبرابر شده است

وفزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس

وچه معبر ظریفی است سهراب عزیز وچه نیک تعبیر می کند هذیان تب الوده شب های بیماری را

 

 

 

 

 

 


  • سهراب ، شعر، نقاشی


Article Rating


ارسال نظر جدید

در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.