هنر و زیبایی از نظر مولانا
دکتر بتسابه مهدوی
آنچه امروز به معنای هنر آمده است، هنر به معنی خاص است هنری که با ابداع سر و کار پیدا می کند نه هنر عام، که عرفان و معرفت در زمره ی آن است.
اصل و ریشه ی هنر در زبان فارسی به سانسکریت برمی گردد و با لفظ سونِر و سونِره که در اوستایی و پهلوی به صورت هونر و هونره می باشد، به معنی نیک مردی و نیک زنی هم ریشه است.
در زبان فارسی قدیم نیز چهار هنر آن به معنی فضایل چهارگانه شجاعت، عدالت، عفت و حکمت عملی به معنی فرزانگی آمده است و در اشعار فارسی نیز به معنی فضیلت آمده است:
آن بزرگی که به فضل و به هنر گشت بزرگ
نشود بد به بد گفتن بهمان و فلان
در مثنوی معنویِ مولانا، کلمه ی هنر به طور کلی به دو معنا آمده است.
1- به معنای فضل، فضیلت، کمال اخلاقی، علم، معرفت و دانش. مانند:
چون غرض آمد هنر پوشیده شد *** صد حجاب از دل به سوی دیده شد
در این صورت، مراد مولانا از کلمه ی هنر همان است که بیشتر قدمای ما این منظور را از کلمه ی هنر داشته اند، یعنی محلّی شدن به حلیّت فضایل اخلاقی، آراسته شدن و متخلّق شدن به اخلاق الهی، دست یابی به معرفت حقیقی، نیل به کمال حقیقی، تسلیم در برابر مشیّت الهی و در نهایت مقام فناء فی الله.
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که برین بحر معلق نکنیم (حافظ)
هنر باید و فضل و دین و کمال
که گاه آید و گه رود جاه و مال (سعدی)
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافری است
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش (حافظ)
سعدی هنر نه پنجه مردم شکستن است
مردی درست باشی، اگر نفس بشکنی (سعدی)
خاک زمین جز به هنر پاک نیست
و این هنر امروز در این خاک نیست (نظامی)
ملاحظه می شود که مراد از هنر در لسان شعرا، عرفا و حکمای ایرانی مسلمان بیشتر معرفت حقیقی، فضایل اخلاقی و متخلّق شدن به اخلاق الهی است.
2- به معنای کفایت، توانایی فوق العاده جسمی یا روحی، قابلیت و لیاقت مانند:
خواجه ام من نیز خواجه زاده ام
صد هنر را قابل و آماده ام
در فرهنگ فارسی نیز لفظ اَردم به معنی هنر آمده است که با ارتنگ و ارژنگ به همین معنی هم ریشه است.
اینها همگی به معنای علم هنر هستند که شامل هر کمالی می شود.
از اینجاست که در ادبیات فارسی عیب و هنر را در مقام معانی و الفاظ، متضاد می بینیم.
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هر که بی هنر افتد نظر به عیب کند (حافظ)
امّا هنر به معنی عام به عبارتی نسبت بی واسطه و حضوری انسان با اسمی است که مظهر آن است و این نسبت در تمام مراتب کمال موجود است. از این جاست که سیاست، فداکاری، شجاعت، حکمت، دیانت و تقوی با لفظ هنر و هنرمندی تعبیر شده است، اما عالی ترین مرتبه ی هنر عام عبارت است از مقامی است که صوفیه به «فنا فی الله»تعبیر کرده اند.
مولانا در این باب می گوید:
چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد
(مولوی، 1378، دفتر اول مثنوی، بیت 334)
هرگاه غرض در کار باشد و انسان، اسیر اغراض نفسانی شود، هرگز هنر دیگران را نمی تواند ببیند، چون با غرض، دیده ی انسان مغرض را پرده ها و حجاب می پوشاند و او را از مشاهده ی هنر و هنرمند محروم می سازد.
که این مقام، مقام بی غرضی است و مولانا آن را چنین وصف می کند:
بی غرض نبود به گردش در جهان
غیر جسم و غیر جان عاشقان
رستم از آب و زنان همچون ملک
بی غرض گردم بر این دم چون فلک
همان طور که گفته شد از نظر مولانا طمع و غرض موجب می شود که حجاب های نفسانی، چشم و گوش دل انسان را از مشاهده و استماع حقایق بسته و موجب شود که انسان از مقام هنر و فضیلت و کمال و معرفت دور شود:
چون غرض آمد، هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد
همچنان کی خلقِ عام اندر جهان
ز آن جهان ابدالِ می گویندشان
کین جهان چاهی است بس تاریک و تنگ
هست بیرون عالمی بی بو و رنگ
هیچ در گوش کسی ز ایشان نرفت
کین طمع آمد حجاب ژرف و زفت
گوش را بندد طمع از استماع
چشم را بندد غرض از اطلاع
(مولوی، 1387، دفتر دوم، ابیات 68-63)
به طور کلی از نظر مولانا هنر گرچه با ارزش است، اما وسیله است نه هدف. وسیله ای است برای عروج روح و نیل به حقیقت جاری و دیدار و وصال معشوقی ازلی و ابدی.
هر ندایی که تو را بالا کشید
آن ندا می دان که از بالا رسید
هر ندایی که تو را حرص آورد
بانگ گرگی دان که او مردم درد
در ابیات زیر می توان به نوعی فلسفه هنر را نزد مولانا جست و جو کرد.
در این ابیات مولانا برای هر نقش ظاهری، باطنی قائل است و به عبارت دیگر برای هر نقش ظاهری، نقش غایب قائل است و به همین ترتیب برای آن باطن یا نقش غایب، مجدداً باطن دیگر یا نقش غایب دیگر قائل است.
این نقش ظاهر و نقوش غایب چونان پله های نردبانی هستند برای رسیدن به بامی، بام عرش و مقام قرب الهی. ولی برای دیدن نقوش غایب باید انسان بینش و بصیرت داشته باشد، چشم باطنی اش بینا شده باشد و به مقام معرفت رسیده باشد.
نقش ظاهر بهر نقش غایبست
و آن برای غایب دیگر ببست
تا سوم چارم دهم برمی شمرد
این فواید را به مقدار نظر
اول از بهر دوم باشد چنان
که شدن بر پای های نردبان
و آن دوم بهر سوم می دان امام
تا رسی تو پایه پایه تا به بام
از منظر عرفانی مهم ترین کارکرد زیبایی این است که ما را به منبع آن زیبایی می رساند. صور زیبایی فرصتی هستند برای یادآوری دوباره ی حقیقت وجود آدمی. به این معنا زیبایی ابزار کسب معرفت است.
اصول اندیشه های زیبایی شناسانه ی مولوی را در هستی شناسی او باید جست و جو کرد. مدار این هستی شناسی بر عشق و زیبایی است که در تفکر مولوی تنها از این راه می توان به معرفت الهی رسید. به عبارتی از دید مولوی جمال الهی در تمام هستی انعکاس یافته و همه ی موجودات جلوه ی آن زیبایی هستند.
از نظر مولوی زیبایی نه تنها باعث به وجود آمدن عشق، گرما و حرکت در هستی گردیده، بلکه معرفت و شناخت اساسی نیز از همین طریق میسر است.
مولوی اندیشه های بدیع و ابتکاری خود را به زبان پر رمز و راز و بی سابقه ای که خاصّ او است بیان می کند. این تجربه ی هستی شناسانه مبتنی بر عشق نه یک تجربه ی فلسفی از نوع یونانی بلکه تجربه ای است کاملاً اسلامی و نشأت گرفته از وحی محمدی، تجربه ای مابعدالطبیعی و الهی که خود عرفا آن را حکمت می نامند.
تجربه ای که از فهم مستقیم معانی قرآن از راه دل حاصل می شود و نه از راه استدلال و تفکر عقلی و بنابراین از فلسفه فراتر می رود .
در ارتباط با زیبایی و جمال از منظر مولانا، به اعتقاد دکتر نصر، رومی که خود هم فردی مقدس و هم هنرمندی با عظمت و دارای جامعیتی غیرمتعارف بود، بالاخّص نسبت به سودمندی معنوی زیبایی، آن شکوه حقیقت که از نظر او همواره دروازه ای به درون اسرار الهی می گشود، حساس بود.
به زعم رومی زیبایی نقش مستقیم و بی واسطه پروردگار در این دنیای کون و فساد و آنی ترین وسیله ی بیدار کردن انسان و آگاهانیدن او نسبت به عالم معنا است. او در زیبایی دلیل بی واسطه ی وجود خداوند و قدرت و رحمت بی پایان او را می دید. می توان گفت که از دید رومی دلیل وجود خداوند در این عبارت موجز خلاصه می شود:«زیبایی هست، پس خدا هست»
مثنوی معنوی بهترین نمونه ی آموزش اصول مکتب جمال بوده و نقش زیبایی در آن بیش از همه چشمگیر است.
همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم
همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم
(مولوی، 1387، دفتر پنجم، بیت 65)
مولوی می گوید که جمال تام و ابدی خداست و پیوندش با خدا همچون پیوند نور آفتاب است با آفتاب.
زیبایی چیزی چون نور گرفتن دیوار است از آفتاب.
عشق نباید به هر چیز زیبا که نوری موقت و عاریتی دارد، بسنده کند بلکه از ظاهر باید بگذرد و به اصل و منشأ ذاتی همه زیبائی ها برسد.
چون شدی زیبا بدان زیبارسی
که رهاند روح را از بی کسی
(مولوی، 1387، دفتر ششم، بیت 1034)
مشتری اصلی او خداوند است و آنقدر با این بال های زمینی پرواز می کند تا به الله می رسد، ولی توضیح می دهد که با عشق به زیبایی حرکت کرده است:
مشتری من خدایست او مرا
می کشد بالا که الله اشتری
خونبهای من جمال ذوالجلال
خونبهای خود خورم کسب حلال
از مهم ترین مسائل عرفانی و افکار وحدت وجودی، اتحاد انسان با خداست.
اهل تصوّف با تکیه به آیات قرآنی و احادیث نبوی به دنبال اصل خود اندرون شهر وجود خویش فرو می رفتند. همین فلسفه ی خودجویی و خودشناسی، رسیدن به معرفت کردگار در آیینه ی وجود خود در جهان شناسی مولانا با شیوه ی مخصوص خود جلوه گر شده است.
مولانا می گوید که اگر طلب گار خدا هستید، پس باید سیر درون کنید، تا آنجا مراد را دریابید.
آنان که طلب گار خدایید خدایید
بیرون ز شما نیست، شمایید شمایید
(همان، دفتر دوم، بیت 1272)
عاشق با معشوق و عشق خود همرنگ شده و به اتحاد می رسد. مولوی دویی را میان عاشق و معشوق منتفی دانسته است.
لیک از لیلی وجود من پر است
این صدف پر از صفات آن درست
ترسم ای فصاد گر فصدم کنی
نیش را ناگه بر لیلی زنی
تجربه های فردی زیبانگری عارفانه بسیار فراتر از مفهوم هنر به معنای اصطلاحی آن است. تحقق شهود زیبایی از گل و خار، کشف آن یگانه ی بسیار چهره ی بی صورت است که شاهدان آن خواصّ اولیا هستند.
نشستن در منظری است که خدا نشسته و از آنجا مخلوقات را می نگرد و هر کدام را در جای خط و خال می نگارد و به خود در آفرینش آنها تبریک می گوید.
رسیدن به منظور شهودی و شعوری فوق نگرش های انسانی معمولی است. یافتن سمع و بصری است که از مقابل نشستن و حضور و ارتباط (عشق) و وصل زیبانگر با زیبای مطلق است. از این منظر همه چیز زیباست.
در دو چشم من نشین ای آنکه از من من تری
تا قمر را وانمایم کز قمر روشن تری
اندرآ در باغ، تا ناموس گلشن بشکند
زانکه از صد باغ و گلشن خوشتری و گلشن تری
مولانا در دفتر اول مثنوی ابیات بسیار مهمی دارد و در آنها دیدگاه خود را درباره ی زیبایی های جهان هستی(زیبایی های بصری، اصوات زیبا، رایحه های خوشبو و... ) بیان می کند.
هرچ را خوب و خوش و زیبا کنند
از برای دیده بینا کنند
کی بود آواز لحن و زیر و بم
از برای گوش بی حس اصم
مشک را بیهوده حق خوش دم نکرد
بهر حس کرد او پی اَخشم نکرد
(مولوی، 1387، دفتر اول، ابیات 2385-2383)
مولانا در داستان پیرجنگی، حساسیت خود را به زیبایی و صوت دلنشین با وصف پیر چنگ نواز چنین نشان می دهد:
بلبل از آواز او بی خود شدی
یک طرب ز آواز خوبش صد شدی
مطربی کز وی جهان شد پر طرب
رسته ز آوازش خیالات عجب
از نوایش مرغ دل پران شدی
و ز صدایش هوش جان حیران شدی
مولانا زیبایی را ستایش می کند و به زیبایی حساسیت فوق العاده ای نشان می دهد، با این وجود مانند سعدی اصالت را به سیرت زیبا می دهد و نه صورت زیبا:
پس بدان که صورت خوب نکو
با خصال بد نیرزد یک تَسو
ور بود صورت حقیر و ناپذیر
چون بود خلقش نکو در پاش میر
در جایی دیگر مولانا برای تشخیص زیبا از زشت می گوید:
آینه دل صاف باید تا در او
واشناسی صورت زشت از نکو
مولانا می گوید شرط آنکه بتوانیم زیبا را از زشت و راستی را از ناراستی تشخیص و تمیز دهیم، این است که آینه ی دل از زنگارها و کدورت ها صاف شده باشد.
آیینه ات دانی چرا غماز نیست؟
زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست
رو تو زنگار از رخ خود پاک کن
بعد از آن آن نور را ادراک کن
هر کسی ز اندازه ی روشن دلی
غیب را بیند به قدر صیقلی
هرکه صیقل بیش کرد او بیش دید
بیشتر آمد بر او صورت پدید
در نظر مولانا، انسان می باید وجود خود را از انانیّت و صفات نفسانی پاک کند.
می باید در آتش ریاضت، وجود بشری خویش را بسوزاند تا قائم به فضایل و کمالات اخلاقی گردد.